سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غـــــفـــلــــت

مادرش تعریف می کرد و می گفت:هر روز که می امد یک نفر هم همراهش می اورد.اغلب دوستانش بودند.گاهی اگر سر راه مسافری فقیری راهم می دید می اورد خانه.ما هم هرچه داشتیم باهم می خوردیم.یک روز چند بار آمد توی آشپزخانه و گفت:مامان سالاد هم درست کن.یکی از بچه ها رو هم بفرست برود ماست بخرد.آن ظرف خوبهایت را هم بیاور.

گفتم:چی شده مهدی؟مگه مهمونت کیه؟

گفت:خیلی عزیزه صبر کن می فهمی.عجله نکن!

بعد از ناهار صدایم کرد تو اتاق.گفت مامان این دوستم شمارا کار دارد.رفتم داخل اتاق.جوان بود.تقریبا هم سن و سال مهدی.تا من را دید زد زیر گریه.شروع کرد التماس کردن که مادر من را ببخشید حلالم کنید!

گفتم:چرا؟مگه چیکار کردی؟گفت:من مجاهد خلقی بودم.ماموریت داشتم آقا مهدی رو ترور کنم.دو سه روزی دنبالش بودم که مسیرهای رفت و آمدش را یاد بگیرم.یک بار هم می خواستم با گلوله بزنمش موقعیت جور نشد.ولی وقتی کارهایی که آقا مهدی هر روز انجام می داد را دیدم پشیمان شدم.گفتم:مگه چه کار می کنه؟گفت:خودش قسمم داده که نگویم ولی شما را به خدا حلالم کنید.

چند سال بعد مهدی شهید شد.باقر هم جبهه بود اما با خبر نشده بود.چهلم مهدی گذشته بود که به خانه آمد.انگار برادرش مرده باشد زار می زد.چند سال بعد خبر شهادت خودش را هم شنیدم...اللهم الرزقنا شهادته فی سبیلک... 


نوشته شده در شنبه 89/6/27ساعت 5:41 عصر توسط ضحی نظرات ( ) |


Design By : Pichak